جدول جو
جدول جو

معنی سخن گشادن - جستجوی لغت در جدول جو

سخن گشادن(دَ)
گفتگو کردن. سخن گفتن. بحث کردن: بخداوند خانه از بهر مرمت آن (خانه) سخن بگشاد. (عبید زاکانی، منتخب لطایف چ برلن ص 169)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(وَ)
بسط کردن. پهن وا کردن.
- پهن گشادن گوش، بدقت شنودن:
چو قیدافه آگه شد از قیدروش
ز بهر پسر پهن بگشاد گوش.
فردوسی.
بفرمود شه تا زبان برگشاد (فرستاده)
سخنها همه سر بسر کرد یاد
فریدون بدو پهن بگشاد گوش
چو بشنید مغزش برآمد بجوش.
فردوسی.
بدو گفت گودرز بازآر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش.
فردوسی.
تو ای گرد پیران بسیار هوش
بدین گفته ها پهن بگشای گوش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فصد کردن. رگ زدن. (آنندراج). رگ گشادن.
- خون گشادن از چشم، خوناب گریستن. خون گریستن
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ لَ بُ دَ)
کنایه از قوت نمودن. (انجمن آرا) ، کنایه از شاد شدن. (آنندراج) (بهار عجم). کنایه از خوشوقت شدن و خوشحال گردیدن. (برهان) ، بی حجاب گشتن. (آنندراج) (بهار عجم) ، تفاخر کردن. فخر نمودن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(لِ بَ زَ دَ)
سخن شنیدن اعم از آنکه خوش باشد یا ناخوش. (آنندراج). تحمل سخن کردن:
گدای من سخن تلخ میفروش کشید
خوش آنکه منت می چون سبو بدوش کشید.
مفید بلخی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
سوار شدن بر اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از سوار شدن. (برهان). کنایه از سوار شدن و رفتن. (آنندراج) (انجمن آرا). تاختن:
سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز
کایی بکمین دل من ران بگشایی.
خاقانی.
لشکر غم ران گشاد، آمد دوران او
ابلق روز وشب است نامزد ران او.
خاقانی.
دریاچو نمک ببندد از سهم
چون لشکر شاه ران گشاید.
خاقانی.
صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد
تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود.
خاقانی.
در ببند آمال راچون شاه عزلت ران گشاد
جان بهای نعل را در پای اسب او فشان.
خاقانی.
وزآنجا سوی صحرا ران گشادند
بصید انداختن جولان گشادند.
نظامی.
، کنایه از حمله آوردن واسب انداختن. (فرهنگ خطی). تاختن. تاخت آوردن:
لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد
گرهمه در خون کشد پشت نباید نمود.
خاقانی.
لشکر عزمش جهان خواهد گشاد
کز کمین فتح ران خواهد گشاد.
خاقانی.
زمین تا آسمان رانی گشاده
ثریا تا ثری خوانی نهاده.
نظامی.
، فرود آمدن از مرکب، عیب ظاهر کردن، برهنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، راه رفتن. (ناظم الاطباء) (برهان). رفتن. پیمودن. عازم شدن. در حرکت آمدن:
گفت خاقانیاتو زان منی
این بگفت آفتاب و ران بگشاد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ جَنْ نُ کَ دَ)
دهان گشادن. دهان باز کردن. گشودن دهان خود یا دیگری. (یادداشت مؤلف) ، کنایه است از لب به سخن گشادن. زبان گشادن. باز کردن دهان گفتن را. (یادداشت مؤلف) :
عجب نیست گر کودکی بی زبان
به لفظ می اول گشاید دهان.
ظهوری (از آنندراج).
- دهن از هم گشادن به گفتن، دهان باز کردن برای سخن گفتن:
تا نیک ندانی که سخن عین صواب است
باید که به گفتن دهن از هم نگشایی.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ وَ دَ)
گشودن سر، باز کردن سر شیشه و دیگ و مانند آن:
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن.
نظامی.
، باز کردن نامه. گشودن. مهر از نامه برگرفتن:
دبیر آمد و نامه را سر گشاد
ز هرنکته صد گنج را در گشاد.
نظامی.
چو شب نامۀ مشک را سر گشاد
ستاره در گنج گوهر گشاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
خراب کردن و هدم نمودن. (آنندراج) ، تسخیر کردن و در تصرف خود آوردن. (آنندراج) :
ملک همه خسروان گرفتیم
سد همه دشمنان گشادیم.
انوری
لغت نامه دهخدا
سوار شدن بر اسب و مانند آن، فرود آمدن از اسب و مانند آن، برهنه شدن، ظاهر کردن عیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سینه گشادن
تصویر سینه گشادن
خوشوقت شدن خوشحال گردیدن، تفاخر کردن فخر نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
گشودن سد و جریان دادن آب آن، خراب کردن هدم، تسخیر کردن در تصرف خود در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سینه گشادن
تصویر سینه گشادن
((~. گُ دَ))
شاد شدن، انبساط خاطر، فخر نمودن
فرهنگ فارسی معین